اشعار روز مبعث

اشعار روز مبعث

حافظ شیرازی

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
ببوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
بصدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عارفان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
چو زر عزیز وجودست شعر من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
خیال آب خضر بست و جام کیخسرو
بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
زراه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه برفت و مفلس شد

******************


تازه تر از نفس

انس اگر حکم براند به سخن حاجت نیست
دیده اگر بوسه بلد شد به دهن حاجت نیست
این که گویند من و او به یکی پیرهنیم
عین حق است و لیکن به بدن حاجت نیست
کفن من به جزا پرچم صلح من و توست
ورنه آنقدر که گویی به کفن حاجت نیست
از همین دور به یک ناله طو افت کردم
دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نیست
دل مگو پاره ی خون است که در دست شماست
با دل ما به عقیقی زیمن حاجت نیست
تو وکیل منی ای دادرس جن و بشر
در صف حشر چو آیی تو به من حاجت نیست

مست وطناز، سر معرکه باز آمده ای
خون مگر مانده که با تیغ فراز آمده ای

سر پر نشئه ی ما شیشه ی پُر باده ی توست
این هم از لطف تو و حسن خدا داده ی تو ست
من ز یک (اَدَّ بَنی ربّی ِ) تو فهمیدم
خلق جبرئیل امین مشق شب ساده ی تو ست
درس پس می دهد این طوطی آئینه پرست
من یقین کرده ام این مرغ فرستاده ی توست
کار با ذات ندارم سخن از اسم چو شد
من یقین کرده ام ( الله )عمو زاده ی توست
گردن جام نوشتند گناهی که مراست
این هم از خاصیت ساغر آماده ی توست

تو خداوند منی جان خدا هیچ مگو
تو خود بوالحسنی جان خدا هیچ مگو

وصف قد تو محالی است که من می دانم
سرو، پیش تو نهالی است که من می دانم
ختم بر خیر شود گردن آهوی نظر
ابرویت تیغ قتالی است که من می دانم
امر کردی که تقیه ز سیاهی بکند
ورنه خورشید بلالی است که من می دانم
تو لبش بوسی و او پای به دوش تو زند
این علی مرد کمالی است که من می دانم
آمده تا که مروری کند از درس ازل
وحی جبرئیل سئوالی است که من میدانم
پدر خاک چو گفتند به داماد رسول
نه فلک چرخ سفالی است که من می دانم
هر کجا هست دم از شیر خدا باید زد
چون به دخت تو جلالی است که من می دانم

غرض از هر دو جهان قامت بالای تو بود
غرض از خلق علی، خلقت زهرای تو بود

کیستی ای که مرا تازه تر از هر نفسی
چیستی ای که مرا روشنی پیش و پسی
من به پا بوس تو از راه دراز آمده ام
شب محیاست بده زلف به دستم قبسی
دشمن شیر خدا نیز به پاکی برسد
گر مطهر شود از آب مضاعف نَجَسی
مگرش سامری آواز در آرد ورنه
گاو را حق ندهد منصب صاحب نفسی
یا بزن با دم خود یا به دم تیغ علی
یسَّرَ الله طریقا بِکَ یا ملتَمَسی

تو نبوغ ازلی، طیف خلایق ماتت
انبیا کاسه به دستان صف خیراتت

چشم بد دور، عجب فتنه دوران شده ای
بر سر معرکه بس ره زن ایمان شده ای
نیمه شب آمده ای دردکشان موی فشان
این چه وقت است که غداره کش جان شده ای
باید امروز رخت سرخ تر از مِی می شد
چون که تو حاصل مستی امامان شد ه ای
سعی در پوشش خود کم بکن ای شمس جلی
بسکه پر نوری، از این فرش نمایان شده ای

امرت از روز ازل برهمگان واجب شد
پاسدار حرمت شخص ابو طالب شد

مست و شبگرد شدم کیست بگیرد مارا
مستحق شررم، کیست دهد صهبا را
دادِ مجنون دل آزاده در آمد که چرا
باز تکرارکنی قافیه لیلا را
با علی غار برو، با دگری غار مرو
محرم خَشیتِ الله مکن ترسارا
نزد گوساله ی قوم تو شرافت دادند
واقفان حَیَوانات، خر عیسا را
چهارده سال اگر داشت علی اعلا
حق نمی داد تو را سروری دلها را

آن که در مهد، تو را خواند زآیاتی چند
بعد از این نیز بر سر دوش تو بلند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
که نبی شد پسر آمنه، ماه عربی
بعثتی کرد که ابلیس طمع کرد به عفو
رحمتی کرد که خاموش شود هر غضبی
بعثتی نیز رسول غم یحیی دارد
جای حیدر شده همراه بر او زِین ِاَبی
خوش رَوی ای پسر فاطمه اما به خدا
طاقت زینب تو نیست کمی بی ادبی
ترسم این بار اگر گوش به خواهر ندهی
خون کند چوب یزیدی ز تو دندان و لبی

چون که جان می دهد امروززتب کردن تو
چه کند زینب تو با سر دور از تن تو

(سروده محمد سهرابی)

******************

عید پیمبر

مهدی بیا که عید اعظم پیمبر است
این بعثت محمد و تبریک حیدر است
در اهتزار پرچم قرآن هل اتی
تا موسم ظهور بدستان رهبر است
سروده محمود ژولیده

******************

سر بعثت

پرده از دیده اگر دست خدا بردارد
دیده بیند که خدا هم غم حیدر دارد
دل اگر چشم خدا بین بخرد از بازار
فاش بیند که خدا یوسف دیگر دارد
سر اگر شور دگر از سر خود باز کند
فکرش آن است که دلشوره ی کو ثر دارد
دل عشاق اگر عارف لولاک شود
تازه فهمد که خدا از چه پیمبر دارد
با رسولان اولوالعزم و رسولان مبین
گر اوالامر نیاید ره ابتر دارد

بی علی ذره ای از سوی نبی معجزه نیست
ورنه در ندبه سخن از شجر واحده نیست

پحال عشاق عوض می شود از نام علی
عارف عاشفته الله شود از کام علی
مصطفی می شود انذار به ان لم تفعل
گر به خم کام نگیرد ز لب جام علی
کاتب وحی اگر غیر علی هست بگو
وحی منزل به نبی می رسد از بام علی
سر بعثت نه که این مرتبه سر ازلی است
که خدا سکه خلقت زده با نام علی
اول و آخر خلقت به علی ختم شود
همه اقدام فلک بسته به اقدام علی

جان پیغمبر اعظم به خدا جان علی است
مومنون سوره ی زیبای محبان علی است

به خلیل آتش اگر برد و سلامش دادند
چونکه شد یار علی اذن قیامش دادند
بس بهم ریخته از عشق علی بود نبی
چون سرازیر شد از غار سلامش دادند
آدم و نوح دو آزاده ی دست علی اند
هر که دنبال علی رفت مقامش دادند
رتبه ی حضرت موسی که کلیم اللهی است
با تولای علی ذکر و کلامش دادند
یا علی داشت به لب حضرت عیسی از مهد
این چنین بود دم گرم به کامش دادند

علی آقای دو دنیاست خدا می داند
کفو او حضرت زهراست خدا می داند

از ازل حافظ سر ازلی بود علی
روح سر خفی و سر جلی بود علی
غیر زهرا که بود مادر خلقت بخدا
هیچ مخلوق نمی بود ولی بود علی
آن زمانی که پیمبر نه نبی بود و ولی
به دم قدسی لولاک ولی بود علی
در شب روشن معراج به هر غیب و شهود
همره یار به انوار جلی بود علی
آنچه در غار حرا بین چهل روز گذشت
مشق پیغمبر و سرمشق علی بود علی

دین و قر آن به تولای علی می نازد
حکم اسلام به امضای علی می نازد

گره از کار فلک شیعه اگر باز کند
فاش با غیر نبایست که این راز کند
راز ما راز علی عقده گشا ناز علی است
چاره اش هدیه ی جان است اگر ناز کند
ما به دستور علی یاور حزب اللهیم
مرد نیست آن که به کس راز دل ابراز کند
بی علی راه کسی جز به تباهی نرود
که تولای علی این همه اعجاز کند
راه اسلام علی بود و علی هست نه غیر
که محمد به علی بت شکنی ساز کند

طائر قدس دل از پیک ازل می خواند
این قصیده است که ترکیب غزل می خواند

ای دل و روح هراسان شب عید است بیا
زائر ماه خراسان شب عید است بیا
این شب لیله محیاست که دل زنده شود
شب میلادی قرآن شب عید است بیا
کنج ایوان طلا یکشبه بیتوته خوش است
ای دل یکشبه مهمان شب عید است بیا
صحن قدس است مهیّای نماز پرواز
طائر روضه ی رضوان، شب عید است بیا
دیده از پنجره فو لاد نمی گیرد چشم
که شب حاجت و غفران شب عید است بیا

شب رحمت شب دیدار شب یار خوش است
شب احیا شب دلبر شب دلدار خوش است
سروده محمود ژولیده

******************

بعثت مبارک ، اى رسول یزدان

تا عیان از پرده شد حسن دل اراى محمد (ص )
شد جهان روشن زنور چهر زیباى محمد (ص )
تیرگیهاى ضلالت پاک شد از چهره گیتى
بر طرف شد گرد غم از یک تجلاى محمد (ص )

******************

 

اقرا باسم ربک الذی خلق...

بخوان!

ـ محمد درهراسی و هم آلود به اطراف نگریست! صدا دوباره گفت:‌بخوان!

ـ این بار محمد بابیم و تردید گفت: من خواندن نمی دانم.

صدا پاسخ داد:

ـ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید، بخوان و پروردگار تو را ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که نمی دانست بیاموخت.........

و او هر چه را که فرشته وحی خوانده بود باز خواند.

ـ هنگامی که از غار پایین می آمد زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت، به جذبه الوهی عشق بر خود می لرزید از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:

ـ مرا بپوشان، احساس خستگی و سرما می کنم!